سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 RSS 

 تعداد بازدید کنندگان
3334

 بازدید امروز: 3

 بازدید دیروز: 0

  یا صارالله

خداوند، هرگاه بنده ای را دوست بدارد، او را از گناهانْ حفظ می کند و پاداشش را برابر چشمانش می نهد . [امام صادق علیه السلام]

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


 RSS 


 اوقات شرعی


درباره من

یا صارالله
حسام فرهمند
من حسام فردی بسیار شوخ اما جدی ولی در عوض بسیار ساده.مرد.شجاع.رزمی کار.قهرمانه کشور تو رزمی.خلاصه بد نیستم

لوگوی من

یا صارالله

آرشیو

تابستان 1385


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 


برای اینکه بتوانیم خود را از زیر بار یک رابطه ناسالم بیرون بکشیم باید این نکات را مرتب به خود گوشزد بکنیم :
(1)   من می توانم بدون او زندگی کنم، و چه بسا زندگی من بدون او بهتر باشد.
(2)   عشق و محبت به تنهایی برای داشتن یک رابطه ی انسانی سالم و شکوفاننده کافی نیست.
(3)   روابط انسانی باید متقابل و متقارن باشد، افراد باید در آغوش این رابطه احساس آرامش و امنیت کنند، و نسبت به خود اعتماد به نفس بیشتری بیابند.  رابطه ی سالم، رابطه ای است که موجب می شود ما نسبت به خود احساس بهتری بیابیم.  اگر رابطه ای نمی تواند چنان نقشی را برای ما ایفا کند، نبودنش بسی بهتر از بودنش است.
(4)   ترس از تنهایی مطلقاً دلیل خوبی برای ماندن در یک رابطه ی ناسالم نیست.  رابطه ی ناسالم، علاوه بر تمام آسیبهای جبران ناپذیری که به روح ما می زند، تنهایی ما را هم رفع نمی کند، بلکه آن را تشدید می کند.  فردی که روحاً در رابطه حاضر نیست، یا از برقراری یک رابطه ی عاطفی و انسانی شریف ناتوان است، بیش از آنکه تنهایی مرا رفع کند، تنهایی مرا دامن می زند.
(5)   وحشت از سخن چینی دیگران هم مطلقاً دلیل خوبی برای ماندن در یک رابطه ی ناسالم نیست.  وقتی که تو درهم شکسته و فرسوده و پژمرده می شوی، هیچ یک از آن سخن چینان به داد تو نخواهند رسید.  مسؤولیت اصلی حفظ و شادابی روح من با من است نه با دیگران.  حفظ سلامت و طراوت روح و روان من بسیار مهمتر از حرف و سخن دیگران است.   
(6)   ما نمی توانیم یکدیگر را عوض کنیم.  این حقیقت ساده ای است که غالباً از یاد می بریم.  طرف من همان است که تاکنون خود را نشان داده است.  باید این فکر باطل را از سر بیرون کرد که من می توانم او را عوض کنم.
(7)   هیچ دلیلی ندارد که فکر کنیم عشق تا ابد ادامه می یابد.  عشق هم مثل بسیاری چیزها می تواند زوال بپذیرد.  وقتی که عشق در میانه نیست، نباید خود را به توهم آن فریفت.
(8)   فراموش نکنید که روابط انسانی ناسالم از جمله وحشتناکترین شرور این عالم است، و گاه می تواند چندان فرساینده باشد که فرد را برای همیشه روحاً معلول و فلج کند، یا حتی به مرگ فرد بینجامد.
(9)   البته ممکن است معجزه ای شود و اوضاع یکسره دگرگون گردد.  اما ما هرگز نباید زندگی خود را به امید معجزه پیش ببریم.  معنای توکل این است که ما تمام کارهای خردپسندی را که برای مدیریت و رفع بحران لازم است، انجام دهیم، سپس از خداوند بخواهیم که جهد ما را به نتیجه ی مطلوب برساند.  از خودتان بپرسید آیا اگر معجزه ای رخ نداد و این وضعیت چند سال دیگر نیز ادامه پیدا کرد، چه خواهم کرد؟  آیا آماده ام این رنج جانکاه را باز هم تاب بیاورم؟
(10) درد و رنج قطع رابطه همیشگی نیست، و به مراتب کمتر از درد و رنج ناشی از ادامه ی یک رابطه ی ناسالم است.  البته وقتی که رابطه را قطع می کنیم احساس اضطراب، تنهایی، و افسردگی می کنیم، اما این احساسات مدّت محدودی دوام می آورد، و پس از مدّتی یکباره از میان می رود.  در این شرایط  فرد می تواند از دوستان و خویشاوندانش کمک و حمایت عاطفی بگیرد تا بتواند دوباره روی پای خود بایستد.
(11) هیچ دلیلی ندارد که فکر کنیم پس از قطع آن رابطه تنها خواهیم ماند.  زندگی آبستن بسی حوادث پیش بینی ناپذیر است. 
(12) شاید از یک منظر پایان دادن به رابطه ای که ما بخشی از عمر خود را بر آن سرمایه گذاری کرده ایم، شکست تلقی شود.  این درست است.  اما نباید فراموش کنیم که با پذیرش به موقع شکست می توانیم از گسترش آثار زیانبار آن پیشگیری کنیم، و چه بسا از آن چندان درس بیاموزیم که بتوانیم همین شکست را به گامی بلند برای پیروزیهای آینده بدل کنیم.  هیچ وقت برای تغییر دیر نیست.  هرچه بیشتر در این زمینه تعلل کنیم، فرصت بیشتری را از کف داده ایم.
(13) همیشه باید به خودمان گوشزد کنیم که هویت و  ارزش ما مستقل از آن رابطه ناسالم و ناکام است.  آن رابطه بخشی از من و تجربه ی من در زندگی بوده است، نه همه ی آن.  زندگی من جنبه ها و جلوه های ارزشمند دیگری هم دارد، و تازه وقتی که از زیر بار گران و فرساینده ی آن رابطه ی ناسالم بیرون آیم، چه بسا بتوانم پاره ای از جنبه های دیگر شخصیت و زندگی خود را بهتر و کامیابانه تر بپرورانم .



¤ نوشته شده توسط حسام فرهمند در ساعت 4:51 عصریکشنبه 85 مرداد 8

عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهی

عشق آن است که صد دل به یک یار دهی

زندگی چیست مگر

زندگی زندانست

و در ان

زنده بودن بی شوق

زنده بودن " تهی از شور حیات

زندگی

خیمه شب بازی بس مسخره است

در دل یک زندان

اه

بازیچه شدن

چه غم

جانکاهی است

all peopel say the sky is blue but i say the sky is brown becuse i see the blue sky in your brown eyes.

همه مردم می گویند اسمان ابی است اما من می گویم قهوه ای ایست چون من اسمان ابی را در چشمان قهوه ای تو می بینم



¤ نوشته شده توسط حسام فرهمند در ساعت 4:22 عصرشنبه 85 مرداد 7



¤ نوشته شده توسط حسام فرهمند در ساعت 5:18 عصرچهارشنبه 85 مرداد 4



¤ نوشته شده توسط حسام فرهمند در ساعت 5:11 عصرچهارشنبه 85 مرداد 4

آن زمان که خورشید قلب من برای همیشه غروب کرد

آن زمان که خونی که در رگهایم جاری بود برای همیشه خشکید

آن زمان که لبهایم برای همیشه بسته شد

آن زمان که افکارم من را تنها در میان آسمان رها کردند

آن زمان که تنها جسمم از میان رفت روحم به پرواز در آمد

آن زمان من مرده ام

وشب هنگام برای یک بار و آخرین بار من را در خوابت ببین

ببین که چگونه تمام استخوانهایم و تمام افکارم در گمنامی وتنهایی پوسیدند

و من از میان رفتند

و آن لحظه من تنها یک چیز دارم

و آن خداوند یکتاست که بیشتر از همیشه به او نزدیک شده

اما آنگاه مطمین باش

که برای اولین بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد

زیرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم

احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه میگیرد

کوچهایی که میان من و تو بود از فردا نگفت

از رویای زیبای دنیا نگفت

از سبزی دست های پر محبتت هیچ نگفت

کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود

نمیدانم چرا؟

کوچه ای که میان من و تو بود زیبا نبود



¤ نوشته شده توسط حسام فرهمند در ساعت 5:10 عصردوشنبه 85 مرداد 2

  به صدای قلبم گوش کن

  دیگر نای صدا کردن ندارد ...

  وقتی به حرف هایت فکر میکنم   مرا به دنیای پنهان خود میبرد

                        امشب میخواهم با یاد قشنگ تو شاد باشم

        میدانم که نگاهت پاک تر از آب روان و دلت چون آیینه است

                         به خدای آسمانها :

              به قناری هایی که عاشقانه میخوانند

                  سپرده ام :

            موسیقی انتظار سر دهند.

نوری به زمین فرود آمد :

 

دو جا پا بر شن های بیابان دیدم.

 

از کجا آمده بود ؟

 

به کجا می رفت ؟

 

تنها دو جا پا دیده می شد.

 

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .

 

ناگهان جا پاها به راه افتادند .

 

روشنی همراهشان می خزید.

 

جا پا ها گم شدند ،

 

خود را از روبهرو تماشا کردم :

 

گودالی از مرگ پر شده بود .

 

و من در مرده خود به راه افتادم .

 

صدای پایم را از راه دوری می شندم ،

 

شاید از بیابانی می گذشتم .

 

انتظاری گم شده با من بود .

 

ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

 

و من در اضطرابی زنده شدم :

 

دو جا پا هستی ام را پر کرد .

 

از کجا آمده بود ؟

 

به کجا می رفت ؟

 

تنها دو جا پا دیده میشد .

 

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .

 

 



¤ نوشته شده توسط حسام فرهمند در ساعت 5:4 عصردوشنبه 85 مرداد 2


لیست کل یادداشت های این وبلاگ


 

خانه| مدیریت| شناسنامه |ایمیل